header

دسته بندی :

سیاست و جهان

اشتراک گذاری

1402/09/30

10 خرده روایت مادرانه از «روبخیر باب علاء»

«مادرعلی» که معاون اول رئیس‌جمهور، برایش پیام تسلیت داد کیست؟

وقتی پیام تسلیت معاون اول رئیس جمهور کشورمان برای درگذشت مادر شهید «رحیم سوار سیم» در بسیاری از خبرگزاری‌ها و رسانه‌ها منتشر شد، مردم سراسر کشورمان از درگذشت شیرزنی باخبر شدند که دور از سرو صدا و جنجال رسانه‌ای، زندگیش سراسر جهاد، شجاعت و مادرانگی برای همه جوان‌های وطن بود، حاجیه خانم «روبخیر باب علاء».

ملت ما ـ «بخیر باب علاء» که سالیان درازی همه او را به عنوان "مادر علی" می شناختند، برگ زرین دیگری از تاریخ شیرزنان دفاع مقدس است که یاد او همچون فرزند شهیدش در خاطرات خواهد ماند. اینجانب ضایعه درگذشت ایشان را به خانواده محترم، مردم مقاوم خوزستان و شهر شهیدپرور دزفول تسلیت می گویم و برای آن بانوی بزرگ از درگاه خداوند متعال طلب آمرزش و اجر دارم. امید که در جوار حضرت حق آرام گیرد و با حضرت فاطمه زهرا(س) محشور گردد».

از همان نخستین ساعاتی که مردم بزرگ خوزستان و خصوصا دزفولی‌ها خبر آسمانی شدنش را شنیدند گویی تمام خوزستان در غم و ماتم فرو رفت و انگار که همه، عزیزترین آدم زندگیشان، مادرشان را قرار است به خاک سرد بسپارند.

ساعاتی بعد وقتی پیام تسلیت معاون اول رئیس جمهور کشورمان برای درگذشت مادر شهید «رحیم سوار سیم» در بسیاری از خبرگزاری‌ها و رسانه‌ها منتشر شد، مردم سراسر کشورمان از درگذشت شیرزنی باخبر شدند که دور از سرو صدا و جنجال رسانه‌ای، زندگیش سراسر جهاد، شجاعت و مادرانگی برای همه جوان‌های وطن بود، حاجیه خانم «روبخیر باب علاء».

1280853https://media.mellatema.com/Image/2023/12/202312107870890535_Thum.jpg

مادرعلی، مادر شهید رحیم

خوزستانی‌ها، مادر را با نام پسر بزرگش صدا می‌زنند. مارعلی (مار در گویش دزفولی خلاصه شده مادر است - مارعلی یعنی مادرعلی) هم از آن مادران شجاع و مومن خوزستانی بود. وقتی شوهرش فوت شد، بچه‌هایش کوچک بودند و او با خون‌دل بچه‌ها را بزرگ کرد. رحیم، پسر کوچکش سال 64 در جزیره مجنون شهید شد، فقط 19 سالش بود. او اما بعد از داغ پسر، مصمم‌تر شد و هر جا دستش رسید کم نگذاشت و کمک کرد. زخم زبان شنید و باز هم کمک کرد، از دوران جنگ تا سیل خوزستان و روزهای تلخ کرونا که هزینه مراسم سالگرد فرزند شهیدش را به گروه های جهادی هدیه داد، از پا ننشست.

به بهانه آسمانی شدن «مارعلی» 10 خرده روایت خواندنی از زبان او را که پیش از این در گفتگو با رسانه‌های مختلف بیان کرده است می خوانیم.

با حاج خانم بیا

«رحیم کلاس چهارم بود که مدرسه‌اش را با موشک زدند، پنجمین و آخرین بچه‌ام بود و من بی‌تاب امانتی‌های شوهرم که چطور آن‌ها را به تنهایی و با چنگ و دندان، بزرگ کنم، آرام و قرار نداشت اصلا رفتارش طوری بود که انگار اهل‌بیت او را بار آورده‌اند، تربیت خدا بود.

بعد خرابی مدرسه نه گریه کرد و نه حتی به آغوش من که مادرش باشم پناه آورد بلکه به مسجد رفت تا برای جبهه رفتن ثبت نام کند. سه پسر و یک دختری که قبل رحیم ، خدا به ما ارزانی کرد جثه و قد کوتاهی داشتند اما رحیم بلندبالا بود به خاطر همین وقتی به مسجد رفت به سختی متوجه سن کمش شدند اما بعد به او گفتند اینطور نمی‌شود یا باید پدرت را بیاوری یا مادر، تو کوچکی و می‌خواهی تصمیم بزرگی بگیری

853128012/19/2023 1:54:09 PMhttps://media.mellatema.com/Image/2023/12/202312108501430283_Thum.jpg
74399212/19/2023 1:54:10 PMhttps://media.mellatema.com/Image/2023/12/202312108466586626_Thum.jpg


.

رحیم به مسؤول پایگاه می‌گوید که پدرش فوت شده و من از همکاران بسیجی آن‌ها هستم، مسؤول پایگاه هم میگوید پس برو با حاج خانم بیا، ببینیم چه می‌شود».

رضایت دادم

رحیم بی‌تاب شده بود، از پایگاه بسیج به سمت خانه آمده بودم که به طرفم دوید و گفت: «امام خمینی دستور داده که به جبهه برویم، حالا هم که با موشک مدرسه را زده‌اند تو که خودت بسیجی هستی چطور می توانی به رفتنم رضا ندهی»

آنقدر محکم پای حرفش بود که حتی تردید به دلم راه ندادم، به مسجد رفتیم تا رضایت‌نامه را پر کنم. آنجا هم که پرسیدند گفتم وقتی عشق رفتن در روحش ریشه دوانده ، من که باشم تا مانعش شوم و هرچه خدا بخواهد همان است و من سد تقدیر فرزندم نمی‌شوم.

برادرانم خسته‌اند

پنج بارعازم جبهه شد اما وقت‌هایی که در خانه بود پا به پای من خادمی می‌کرد، اصلا بیکاری برای او معنا نداشت، چند روز که می‌ماند می‌گفت: «ما باید برویم و جای برادران خسته‌مان را پر کنیم».

من هم بیکار نمی‌نشستم، در تدارکات و بسیج بودم و 7 صبح از خانه بیرون می‌زدم و 7 عصر برمی‌گشتم، در پایگاه، لباس‌های خون‌آلود و خاک‌آلود رزمنده‌ها را می‌شستیم، پارگی‌ها را روفو و حتی حبوبات پاک می‌کردیم، قند می‌شکستیم و کمک‌های مردمی را برای اعزام بسته‌بندی می‌کردیم.

همه حتی خودم از این همه انرژی تعجب کرده بودند. خستگی نداشتم، با اینکه نهایت غذای خوب من و بچه‌هایم نان و ماست بود و حتی بنیه قوی هم نداشتم.

76668312/19/2023 1:54:10 PMhttps://media.mellatema.com/Image/2023/12/202312107844618046_Thum.jpg

تیغ تیز طعنه‌ها

خیلی روزها برای خدمت به برادرانمان در جبهه و خط مقدم، وقت کم می‌آوردیم و دلم به همین 7 صبح تا 7 عصر رضا نمی‌داد، به خاطر همین یک روز با کیسه‌های برنج و حبوبات، روز دیگر با کارتن‌های مواد شوینده و خیلی اوقات هم با چند دست پتو و لباس به خانه برمی‌گشتم که بقیه کار را با کمک رحیم آنجا انجام دهم اما لعنت بر دل سیاه شیطان، همسایه‌ها با دیدن دستان پرم خیال باطل کردند که: ‌پس بگو «مارعلی» این همه فعالیت می‌کند و سنگ بسیج را به سینه می‌زند و می‌رود و می‌آید، حتما چیزی به او می‌دهند!

به این حرف‌ها اهمیت نمی‌دادم چون ایمان داشتم به سایه خدایی که بالای سر من و بچه‌هایم بود.

یک روز پتوهای زیادی از رزمندگان را به خانه آوردم تا بشویم، مواد شوینده را هم بسیج داده بود، رحیم آن روز خانه بود و با هم شروع به شستن کردیم تا جایی که بالای پشت بام خانه‌مان پر از پتو شد، بعد از پایان کار، رحیم آن مقدار از مواد شوینده بسیج را که باقی مانده بود بسته‌بندی کرد و گفت «بماند برای روزی که خواستیم لباس رزمنده‌ها را بشوییم» و رفت و مواد شوینده خودمان را آورد تا دست و پایمان را تمیز کنیم اما زن های همسایه که پتوها را پشت‌بام دیده بودند صدای طعنه و تهمتشان دوباره بلند شد. چیزی نمی‌گفتم تا اینکه ماشین سپاه برای تحویل بسته‌ها به درِ خانه‌مان آمد، وقتی داشتند بار می‌زدند رو به زنان همسایه گفتم «از حرف‌هایی که پشت سرم زدید ناراحت نیستم اما بیایید تا ببینید درست قضاوت نکردید».

آخرین دیدار ما

آخرین اعزام، رحیمم انگار به دلش برات شده باشد، بعد از خداحافظی با دوستانش، نیمه شب که به خانه آمد، دستم را بوسید.

صبح زود با حالتی مضطرب و انگار کسی محکم تکانم داده باشد از خواب پریدم تا به اتاقش برسم. خدا می‌داند چندبار زمین خوردم و بلند شدم، اما رحیم رفته بود!

چادر را سرم کردم و لنگه پا به سمت مسجد دویدم،هرچه نزدیک‌تر می‌شدم بیقراری‌ام بیشتر می شد. همسایه‌هایی که آن روز مرا دیده بودند می‌گفتند گردوخاکی با دویدنم به پا کرده بودم.

به چند قدمی مسجد که رسیدم پاهایم ناخودآگاه سست شد، همانجا آرام به قد رشیدش زل زدم، ساکش را روی دوشش گذاشته بود و جلوی درِ مسجد قدم می‌زد؛ خاک چادرم را گرفتم و انگار اتفاقی نیفتاده باشد به سمتش رفتم:

- رحیم چرا نرفتی؟ یه وقت از ماشین جا نمونی ننه

- خواستم بی‌سروصدا بروم اما نتوانستم، بیا ننه، بیا برای آخرین بار برایم لالایی بخوان

خبر شهادت

4 ماه از راهی کردن رحیم می‌گذشت که خواب یک عملیات بزرگ را دیدم، رحیم هم آنجا بود اما یک گوشه چند بانوی سیاه‌پوش با تکه‌ پارچه‌های سفید درخشانی که روبه‌رویشان بود نشسته بودند، از واهمه عملیات و تیر و ترکش به سمت آنها دویدم و در عالم خواب گفتم: به‌به چه پارچه‌های قشنگی، این‌ها برای من هستند؟

یکی از آن بانوان گفت: بله اما فقط یکی از آن‌ها سهم شماست؛ من هم یکی را انتخاب کردم و از خواب بیدار شدم، صلواتی فرستادم و ذکری گفتم.

صبح فردایش طبق معمول به پایگاه بسیج رفتم اما این خواب از ذهنم نمی‌رفت، همان موقع برادران سپاه به درِ خانه آمده بودند که خبر شهادت رحیم را بدهند اما می‌گفتند رحیم مجروح شده و مادرش باید او را ببیند.

خودم را به خانه رساندم و رو به آن‌ها گفتم: «می‌دانم پسرم شهید شده و شما برای تبریک شهادتش آمده‌اید، پس خوش آمدید»؛ زجه و شیون‌ها به آسمان رفت اما من آرام بودم، جاری‌ام شانه‌هایم را محکم گرفته بود و تکانم می‌داد و با گریه زجه می‌زد: «مارعلی، رحیم شهید شده تو چرا بیقراری نمی‌کنی؟» اما من خوشحال بودم از امانتی که صحیح و مطهر به صاحب اصلی‌اش بازگردانده بودم.

گریه نکن مادر

5 بار به جبهه اعزام شد آخرین باری که به خانه آمد. برای رزمندگان دعا کرد و گفت: دایه، این بار که به جبهه بروم، اگر خدا دوستم داشته باشه دیگر به خانه نمی آیم. می روم پیش شهدا، حلالم کن! بعد گفت: دایه، تو که قهرمان هستی، تو که مادر بسیجی هستی، تو که خانواده شهید هستی، خواهشی که از تو دارم این است که اگر شهید شدم، خودزنی نکنی، گریه زاری و بی تابی نکنی، که دشمنان به ما بخندند.

گفتم به چشم مادر. انشاء الله خداوند به حق حضرت زینب به من صبر می دهد. پسرم را به علی اکبر(ع) امام حسین(ع) بخشیدم.

اشک نریخته ام

خدا شاهد است ، تا الآن در برابر کسی اشکی نریخته ام. بجز وقتی که شهدا را بیاورند. یک سال خیلی شهید آوردند، به سرم زدم، خیلی گریه و بی تابی کردم، پسرم شب به خوابم آمد و گفت: دایه، فراموش کردی چه سفارشی به تو کردم، امشب خیلی ناراحتی، خیلی بی تابی می کنی، چه شده است؟

گفتم: هیچی دا، شهیدان را آورده اند، آمدم دنبالشان، به یاد تو افتادم.

گفت: سفارشم را زمین گذاشتی؟ دایه! دیگر گریه زاری و خودزنی نکن.

بعد از آن، دیگر آن را قطع کردم. شهیدان را که می آورند، آهسته گریه می کنم ولی بی تابی نمی کنم.

می خواهم رحیم را ببینم

مکه که رفتم گفتند که امام زمان(عج) اینجاست و هر کس حاجتی دارد، امام زمان(عج) را واسطه قرار دهد. شب بعد از زیارت، دعا کردم، به امام زمان(عج) گفتم که می خواهم رحیم را ببینم. از زیارت که برگشتیم، صلواتهایم را فرستادم و خوابیدم. با لباس‌های بسیجی اش آمد به خوابم.گفتمش: دا! مثل اینکه دنبالم آمده ای.گفت: نه، گفتی که دلم می خواهد ببینمت.

همیشه بسیجی

هنوز هم در فعالیت‌های بسیج شرکت می کنم. برخی ها به من می گفتند که اینقدر بسیج رفتی، تا پسرت هم از بین رفت؟ اما نمی دانند که ما از بین می رویم و آنها زنده تاریخ شدند.

مردم دزفول بوی شهید را خوب می شناسن. وقتی شهید می آورند، شیرینی و گلاب میخرم و رویشان میریزم. به شهیدان می گم :دا! رولَم! التماس دعا داریم. دعا کنید که خدا صبری به ما بدهد.

مادرعلی2023-12-19T13:54:10+03:302023-12-19T13:54:10+03:30مادرعلیمادرعلیhttps://media.mellatema.com/Video/2023/12/2312190002.mp4https://media.mellatema.com/Image/2023/12/202312101210491247_Thum.jpg
دانلود

انتهای پیام/

آدرس کوتاه شده صفحه

خبر مرتبط

دکتری افتخاری دانشگاه تهران به بشار اسد

اشتراک گذاری

shareItem1shareItem2shareItem3shareItem4shareItem5

ارسال نظر

captcha
ارسال نظر